خون دل و گلوله و باروت ، با آن سه رادمرد چه کردند


آن هر سه ایستاده آزاد ، اینک اسیر تربت سردند

مرد خدا و مصلح و استاد ، هریک زبان مردم خاموش


رفتند و چون تعرض فریاد ، دیگر به سینه باز نگردند

ای زادگاه پاک من ای خاک ، ناگاه تخت سینه گشودی


در خون خود تپیده درونت ، بسیار کودک و زن و مردند

این جاهلان که دست به کارند ، گوش سخن نیوش ندارند


رنج است این ! به سود چه راحت، باصلح پیشگان به نبودند

خودرو سوار و لوله افکن ، با تندباد مرگ بتازد


چون باره گسیخته افسار ، برمردمی که راهنوردند

برگرد آبگیر پر از اشک، با قامت خمیده و لرزان


تمثیل لاله های سیاهند، این مادران که دختر دردند

شاید بهار سبز ببارند ، شاید گیاه سبز بکارند


دلزندگان سبز که بیزار ، از این خزان مرده زردند